درست معرفی نشدن روانکاوی
نظریه های روان درمانی
تاریخچه - چارچوب نظری - کاربرد
شنبه 23 مهر 1390برچسب:, :: 15:51 :: نويسنده : نصرت نوجوان

لعيا درفشه: «درآمدي نو بر روانكاوي، نظريه و درمان» عنوان كتابي است به قلم آنتوني بيتمن و جرمي هلمز كه به قلم عليرضا طهماسب ترجمه و چندي پيش از سوي انتشارات بينش‌نو روانه بازار نشر شده است. اين كتاب چنان كه از نامش پيداست، اثري تخصصي در حوزه روانكاوي است كه به گفته مترجم، بر آن است تا ضمن بررسي سهم مكاتب مختلف، تشابهات و اختلافات ميان فرويدي‌هاي معاصر، انديشمندان مستقل، كلايني‌ها، نظريه روابط موضوعي، نظريه بين‌شخصي، روان‌شناسي خود و روانكاوي لكاني را شرح دهد. طهماسب در حال حاضر دانشجوي دكتراي روان‌درمانگري در دانشگاه اس.اف.يو وين است و پيش از اين آثاري نظير: «درآمدي بر روابط موضوعي و روان‌شناسي خود» اثر مايكل نست كلر و «زندگي علمي من‌» نوشته زيگموند فرويد را به فارسي برگردانده و در حال حاضر نيز سه اثر ترجمه‌اي ديگر با عنوان: «زندگي‌هاي دگرگون‌شده» اثر ديويد مالان و پاتوشيادلاسلوا «گناه، تاملاتي روانكاوانه در باب اخلاقيات» اثر جوديت هيوز و «واژه‌نامه انتقادي روانكاوي» اثر رايكرافت را در دست انتشار دارد. «درآمدي نو بر روانكاوي» كه در سال 2003 به انگليسي منتشر شد، شايد جزو معدود آثار ترجمه‌اي باشد كه در مقايسه با ديگر كتاب‌هاي اين حوزه كه در ايران غالبا با فاصله چند دهه از نگارش كتاب اصلي، ترجمه مي‌شده‌اند، به چاپ رسيده و از اين رو اثري نسبتا جديد به شمار مي‌رود؛ ضمن آنكه ترجمه اين كتاب به‌‌رغم انتشار آن در سال 88 دو سال گذشته را در انتظار دريافت مجوز براي ورود به بازار نشر به سر برده و نهايتا در سال 90 روانه بازار كتاب شده است. ويژگي‌هاي كتاب درآمدي نو بر روانكاوي، جايگاه روانكاوي در ايران، وضعيت آثار تاليفي و ترجمه‌اي مرتبط با موضوع روانكاوي در دو دهه گذشته، نسبت روانكاوي با فرهنگ و برخي نقدهاي عمده‌اي كه به روانكاوي – غالبا از سوي اهالي فلسفه – طرح شده‌اند از جمله موضوعاتي است كه با طهماسب درباره آنها به گفت‌وگو نشستيم.

‌ عنوان ترجمه شما «درآمدي نو بر روانكاوي» است، اين نو بودن مشخصا از چه وجهي و به چه معناست؟
اين نو بودن به اين معناست كه در صد سال گذشته روانكاوي دستخوش تغييرات بسياري شده و تحولات زيادي در اين حيطه به خصوص در زمينه تكنيك و فن روانكاوي اتفاق افتاده است. ضمن اينكه تاكيد مولفان در اين كتاب بر همگرايي و زمينه مشتركي است كه در بين نظريه‌ها و فنون جديد روانكاوي وجود دارد. در فصولي از كتاب كه مربوط به بحث انتقال و مكانيسم‌هاي دفاعي است، مولفان به نظراتي كه در نيمه دوم قرن بيستم طرح و بررسي شده، پرداخته‌اند و تفاوت‌ها و شباهت‌هايش را با نظريه‌هاي كلاسيك مورد بررسي قرار داده‌اند. البته در مواردي هم تمايزها و اختلاف‌هاي جدي ميان نظريه‌هاي جديد با نظريه كلاسيك روانكاوي در كتاب طرح شده و نشان داده شده نظريات جديد هم اين طور نيست كه مو به مو شبيه باشند و در برخي حيطه‌ها هم روانكاوان جديد از نظريه‌هاي كلاسيك فاصله گرفته‌اند.
‌ در مقدمه كتاب به اين موضوع اشاره كرده‌ايد كه روانكاوي در ايران در يك دهه اخير غالبا با آثار لكان دنبال شده و نقدهايي را هم بر اين آثار وارد دانسته‌ايد، صرف‌نظر از اينكه چه نقدهايي بر اين آثار وارد است، دليل اقبال نويسندگان و مترجمان را از آراي لكان چه مي‌دانيد؟
اصلي‌ترين جذابيتي كه آراي لكان دارد، كاربرد آن در حيطه‌های مختلف علوم‌انساني از جمله در حيطه نقد ادبي، سينما و ديگر شاخه‌هاي مختلف هنري ... و حتي در زمينه‌هايي مثل فلسفه‌ پست‌مدرن است. از اين جهت اگر از باب ترجمه نگاه كنيم، آنهايي كه وارد اين حوزه شده‌اند. بيشتر از حيطه فلسفه و علوم نظري يعني بدون سابقه كار عملي و باليني وارد شده‌اند. آنهايي هم كه به تاليف در اين زمينه پرداختند – كه من در مقدمه ترجمه از آنها نام برده‌ام – آثارشان به اعتقاد من يك سري ضعف‌هايي دارد كه اين ضعف‌ها در نهايت به نفع طرح دوباره روانكاوي در جامعه ما نيست يعني نقدي جدي را درباره روانكاوي طرح مي‌كنند به اين معنا كه آراي روانكاوي آراي نامفهومي است كه از دنياي واقعيت به دور است و بيشتر به عالم نظريه و فلسفه نزديك است. اين نقدها را غالبا كساني كه در عالم روان‌شناسي كار مي‌كنند و خيلي هم پايبند به حيطه‌هاي تجربي هستند، بسيار زياد طرح مي‌كنند و از طرف ديگر، اين كتاب‌ها نقدهايي از اين دست را تشديد مي‌كنند.
‌ ‌آيا مشكل در قرائت مولفان ما از آراي لكان است يا اينكه نظريه او به خودي خود اين پيچيدگي را دارد و تحت هر شرايطي به هر حال به چنين نتيجه‌اي مي‌رسد؟
هردو اينهاست. روانكاوي لكاني نقاط قوت بسياري دارد و اين‌طور نيست كه سراپا نادرست باشد. اما بخشي از اين مشكل به خود او و شخصيتش برمي‌گردد و اينكه آدمي بوده كه مريد دور خودش جمع مي‌كرده و آرايش را هم عمدا در قالب نامفهوم و پيچيده‌اي شرح مي‌داده، ضمن اينكه نقدهاي بسيار جدي‌اي در اين زمينه به ايشان وارد است كه از حيطه‌هاي مختلف علوم و مشخصا از رياضي و توپولوژي و... مفاهيمي را آورده و سعي كرده اينها را با روانكاوي آشتي دهد كه البته اين كار فقط به پيچيده‌شدن و نامفهوم‌ترشدن نظريه‌اش انجاميده و هيچ نتيجه عملي‌اي هم در بر نداشته است.
 ‌يعني آراي او كاربرد درماني ندارد؟
به هيچ‌وجه كاربرد ندارد. البته او – چنان كه پيشتر هم گفتم – آراي ارزشمند، هم در حيطه عملي و هم در حيطه نظري دارد اما مبناي اين عدم تفاهم كه ما امروز شاهدش هستيم، هم خود لكان است و هم اينكه مولفان و مترجمان كار را دو چندان دشوارتر كرده‌اند. در سنت تحليلي كساني عمدتا از حيطه فلسفه به لكان نزديك شده‌اند و دست‌كم شرح راحت‌تري نسبت به آرای خود او داده‌اند اما در مجموع من با معرفي اين كتاب تاكيد داشتم، اين مساله طرح شود كه روانكاوي شبيه آن چيزهايي نيست كه به ما گفته شده يعني مجموعه‌اي از يك‌سري حرف‌هاي نامفهومي كه ربطي به واقعيت ندارد! البته فلسفه ارزش خودش را دارد و در اين بحثي نيست اما روانكاوي با فلسفه نزديك نيست. روانكاوي در واقع بيشتر يك فن عملي است و تمام نظريات روانكاوي هم به اقتضای شرايط درماني و عملي پرورانده شده و اين، نكته‌اي است كه ما در حيطه عمل كمتر به آن پرداخته‌ايم. مثال‌هاي عملي هم كه در اين كتاب آمده، همه هدفش اين بوده كه نشان بدهد اين حرف‌ها در واقع پاي در زمين دارد، پاي در اتاق درمان و مشاوره دارد و تك‌تك اينها مي‌تواند كاربرد عملي داشته باشد.
‌روانكاوي در ايران چنان كه خودتان هم در كتاب اشاره كرده‌ايد، همواره با نوعي بدفهمي و سوءبرداشت همراه بوده، آيا دليل مقاومت جامعه ما در مواجهه با روانكاوي صرفا همين بدفهمي‌ها بوده؟ يعني مثلا اگر درست فهميده مي‌شد، ديگر مقاومتي وجود نداشت؟
فكر نمي‌كنم در آن صورت اصلا مقاومتي وجود نداشت، روانكاوي در پيشروترين فرهنگ‌هاي دنيا هم با مقاومت بسياري همراه بوده و هنوز هم هست كه البته علل مختلفي دارد. يكي از علت‌ها اين است كه روانكاوي بر موضوعاتي تاكيد مي‌كند كه هميشه براي ما تابو بوده از جمله بحث جنسيت، پرخاشگري و... مباحثي از اين دست. اما آنچه مشخصا درباره كشور خودمان مي‌توانيم بگوييم، اين است كه نه روانكاوي و نه هيچ‌يك از علوم جديد را ما اختراع نكرديم و بالطبع نيازش را هم احساس نكرده‌ايم. در حيطه تكنولوژي تكليف روشن است مثلا ما دستگاهي را وارد مي‌كنيم و از آن استفاده مي‌كنيم يعني حتي اگر نياز هم به وجود بيايد، يك وسيله عيني هست كه به اين نياز پاسخ مي‌دهد اما در حيطه نظري وضع قدري متفاوت است، در حيطه نظري ما بايد فرآيندي را طي كرده باشيم و در قالب يك فرهنگي زيسته باشيم تا مسايلي براي ما به‌ وجود بيايد. اينها هيچ‌وقت مسايل ما نبوده است. اگر به تاريخچه ورود علوم جديد در كشورمان برگرديد، مي‌بينيد مشكل در علوم طبيعي كمتر بوده اما وقتي علوم انساني وارد مي‌شود، واكنش‌ها خيلي شديد است. در اين حيطه، معدود كساني بوده‌اند كه به آن سوي مرزها مي‌رفتند و به نحوي نقش يك مترجم و ديلماج فرهنگي را پيدا مي‌كردند كه وقتي مي‌آمدند گويي سوغات با خودشان آورده‌اند و كم‌كم تبديل به شعبه و نمايندگي يك تفكر خاص و منبع رجوع افراد در مورد آن انديشه مي‌شدند. در زمينه روانكاوي متاسفانه چنين اتفاقي افتاده، يعني كساني با برداشت‌هاي سطحي و بدون تجربه و كار عملي، به خوشايندشان چيزهايي را كه برايشان جالب بوده، گرفته‌اند و آمده‌اند به شكلي نادرست طرح كرده‌اند.
‌فكر نمي‌كنيد بخشي از اين مساله به اين برمي‌گردد كه روانكاوي به شدت به موضوع فرهنگ وابسته است؟ در جايي از همين كتاب اتفاقا به نقدي كه كوهوت- با اشاره به نكته‌اي جامعه‌شناختي- به روانكاوي كلاسيك دارد، اشاره شده با اين عبارات كه: «بيماران اوليه فرويد قرباني خانواده‌اي آشفته و مداخله‌جو بودند و به روانكاوي نياز داشتند كه به حريم آنها تجاوز نكند تا به كمك او خودمختاري خويش را بازيابند، حال آنكه بيماران امروزي قرباني غفلت و بي‌توجهي والدين هستند و بايد مورد تكريم و پذيرش واقع شوند تا روانكاوي به نتيجه برسد» به اين ترتيب آيا مي‌توانيم اين نتيجه را بگيريم كه روانكاوي در هر جامعه‌اي بنا به اقتضائات آن جامعه بايد بازتوليد شود؟
اين حرف شما تا حدودي درست است اما اين هم مثل هر فرآورده فرهنگي ديگري است يعني شما هر حيطه‌اي از علوم انساني را اگر به جامعه خودتان بياوريد، بايد جرح و تعديلش كنيد، در اين شكي نيست اما با اين ادعا كه روانكاوي كلا فرهنگ- وابسته است، نمي‌شود توافق كرد، براي اينكه روانكاوي در وهله اول اگر اسمش را به تسامح- علم بگذاريم، علم شناخت ساختار روان انسان است. البته انسان در جامعه زندگي مي‌كند منتها وقتي بحث ساختار و مباني را مي‌كنيم يا وقتي به قول فرويد بحث دستگاه روان را مي‌كنيم، بحث تا حدي فرافرهنگي است يعني مثل اينكه ما در باب بيولوژي صحبت كنيم. طبيعتا فرهنگ و جامعه بر زيست‌شناسي ما تاثير مي‌گذارد، منتها در سطح تحليل بنيادينش، فارغ از تاثيرات اجتماعي است. روانكاوي هم همين است، مثل روان‌شناسي است؛ قواعد يادگيري و شرطي‌سازي در تمامي فرهنگ‌ها صدق مي‌كند. روانكاوي همچنين ادعايي دارد و تجربه هم كمابيش نشان داده كه درست است. بگذريم از بحث‌هاي نظري روانكاوي آنجا كه در باب مذهب، اسطوره، آداب و رسوم و... صحبت مي‌كند كه البته تفاوت‌هاي فرهنگي در اين موارد پررنگ‌تر است ولي در بحث ساختارهاي روان، در بحث فنون درماني و مباحث نظري‌كلي اينطور نيست. من مشكل را همان‌طور كه گفتم، در درست معرفي نشدن روانكاوي مي‌دانم. ما از رهگذر نظرات جسته وگريخته روشنفكران‌مان با روانكاوي آشنا شديم كه برخي از اينها- چنانچه به يكي، دو مورد در مقدمه كتاب اشاره كرده‌ام- انسان‌هاي معروف و دوران‌سازي در دهه 40، 50 و 60 شمسي بودند كه نظر و تفسيرشان دست‌كم روي طبقه تحصيلكرده و روشنفكر بسيار تاثير داشت. اگر به برداشت آنها از روانكاوي رجوع كنيد، مي‌بينيد سراپا غلط است يعني نه هيچ‌جايي در خود متون فرويد دارد و نه هيچ مبنايي در تجربه باليني روانكاوي. البته اقتضاي آن دوره اين بوده كه ما حرف‌هاي شماتيك بزنيم، كلي‌گويي كنيم و هيجانات‌مان را در تحليل پديده‌هاي اطراف‌مان دخيل كنيم. اما اگر با ديد عيني‌تر، بي‌طرفانه و منصفانه‌تري نگاه كنيم، روانكاوي هنوز هم چيزهاي بسياري دارد كه به ما آموزش دهد، چه براي فهم انسان و چه براي فهم شرايط فرهنگي خودمان. حتي فعل و انفعالات فرهنگي، اقتصادي، سياسي، نحوه مشي ما در اين شرايط، آداب و رسوم و حتي نحوه دين‌ورزي ما همه مي‌توانند مبناي تحليل قرار بگيرند و بينش‌هاي ارزشمندي هم به بار بياورد. منتها عده‌اي اين را مي‌توانند بپذيرند و عده‌اي نمي‌توانند، ولي در اينكه يك ابزار بسيار قدرتمند در تحليل اين پديده‌هاست، هيچ شكي نيست.
 ‌در بخشي از كتاب اشاره گذرايي شده به نقدي كه سارتر ذيل مفهوم «جبرگرايي» به روانكاوي دارد. به نظر مي‌رسد نگاه وجودي به حيطه روانكاوي، نگاهي بسيار متفاوت از ساير رويكردهاست، با اين حال آنچنان كه انتظار مي‌رفته مورد توجه واقع نشده، دليلش چيست؟
رويكردهايي كه در دهه‌هاي 50 و 60 تحت عنوان رويكردهاي انسان‌گرايانه و رويكردهاي اگزيستانسياليستي يا وجودگرايانه تاسيس شد، اتفاقا در ميان همين روانكاوان بود كه شكل گرفت يعني تمام كساني كه اين رويكردها را ابداع كردند، خودشان روانكاو بودند و در اين سنت تعليم ديده بودند اما يك نكته را نبايد فراموش كرد و آن اين است كه براي انتقاد از يك جريان و براي ارزيابي درست يك جريان علمي و معرفتي بايد از آن فاصله گرفت، يعني بايد دست‌كم چندين دهه بگذرد تا بتوانيد برآورد بهتري از نقش آن جريان، از ويژگي‌ها، نقاط مثبت و منفي آن داشته باشيد. جريان وجودگرايانه يا اگزيستانسياليستي در آن زمان جريان معتبر و ارزشمندي بود منتها تاكيدي كه آنها بر نقاط منفي روانكاوي داشتند، امروزه قدري غيرمنصفانه به نظر مي‌رسد يعني آنها اتفاقا بر نقاطي از روانكاوي تاكيد بيشتري كردند و همه آنها و از جمله سارتر انتقاد جدي‌شان اين بود كه شما بايد براساس اختيار و اراده آزاد رفتار كنيد و روانكاوي شمايي از انسان ترسيم مي‌كند كه بسيار متعين و در قالب علت و معلول است. به عبارتي، دترمينيستي است و اين اراده را از انسان مي‌گيرد. اما اين در عمل واقعيت ندارد يعني ما اگر منصفانه نگاه كنيم، نه در رويكرد سنتي فرويدي و نه در رويكردهاي بعدي- به استثناي آمريكا كه روان‌شناسي ايگوسايكولوژي سه، چهار دهه در آن حاكم بود و به شدت جزم‌گرايانه برخورد مي‌كردند- اصلا اين تاكيد را بر جبري بودن يا دترمينيستي بودن نمي‌بينيم. اتفاقا برخلاف چيزي كه رايج است، تاكيد مي‌كند كه رفتار انسان چند‌علتي است يعني رفتار انسان در آن واحد مي‌تواند ده‌ها علت داشته باشد، براي همين هم هست كه به اعتقاد او، تفسير واقعي و غيرواقعي وجود ندارد. به اعتقاد فرويد شما رفتار و زندگي بيمار را بازسازي نمي‌‌كنيد در واقع شما به قبل برنمي‌گرديد كه آن را كشف كنيد، بلكه تفسيري جديد ارايه مي‌دهيد كه اين تفسير و اين روايت جديد بايد ديد چقدر منسجم و كارآمد است. در واقع روانكاو به اتفاق مراجع، داستاني را از نو مي‌سازند.
‌ مگر نقد اگزيستانسياليست‌ها به اين وجه نظريه فرويد نيست كه معتقد است همه آدم‌ها در سنين بزرگسالي، تحت سيطره عقده‌هاي پنج‌سال اول زندگي‌شان قرار دارند؟ به اين معنا مي‌‌توان گفت اين نقد تا حدودي وارد است، اين‌طور نيست؟
بله، همين‌طور است. ببينيد اگر از ديد آن شيوه نظري خاص يعني اگزيستانسياليست نگاه كنيد، اين نقد وارد است. اگر به تجارب باليني و شواهد پژوهشي هم رجوع كنيد، مي‌بينيد به شدت اين ادعا تاييد مي‌شود كه نحوه عملي كه در چند سال اول زندگي ياد گرفته‌ايد را به شدت تكرار مي‌‌كنيد و نكته دردآور اين است كه هر چه آن تجارب سخت‌تر و آسيب‌زاتر باشد، اين تكرار شديدتر است و شما بيشتر دچار رنج و عذاب خواهيد بود؛ منتها نه فرويد و نه هيچ‌كدام از روانكاوان مدعي نشدند كه همه چيز به آن پنج سال ختم مي‌شود؛ اگر چنين ادعايي بود كه اصلا روانكاوي معنا نداشت. روانكاوي مدعي است كه ما اين تاثيرات را خنثي مي‌كنيم يعني بار گذشته را از دوش مراجع برمي‌داريم. وقتي اين اتفاق مي‌افتد، مراجع مي‌توانند تصميم بگيرند، مي‌توانند جنبه‌هايي از خودشان را كشف كنند كه پيشتر نبوده، اين تناقض چنداني با حرفي كه اگزيستانسياليست‌ها مي‌زنند، ندارد. اينكه شما اراده داريد و اراده ذات زندگي شماست و شما در هر لحظه بايد انتخاب كنيد، همان چيزهايي است كه روانكاوي هم به آن معتقد است اما موضوع اين است كه شما به چه شكلي بايد اين كار را بكنيد. يعني بايد اول مقدماتي به وجود آمده باشد كه شما توان اين كار را داشته‌ باشيد وگرنه ناتوانيد و آن مقدمات اين است كه از بار آن چرخه تكراري خلاص شويد.
‌ فكر مي‌كنيد چرا فرويد به‌‌رغم هم‌عصر بودن با هايدگر، هرگز درباره او اظهارنظر نكرد؟
فرويد شخصيت خاصي داشت. ما نمي‌توانيم از روي نوشته‌هايش يا از روي آرايي كه در قالب مقاله و كتاب يا حتي نامه داشته، بفهميم او تحت‌تاثير چيست، به چه چيزي عنايت دارد يا ندارد. فرويد فوق‌العاده آدم مرموزي بوده. معروف است بعد از سال 1900 بخش عمده‌اي از يادداشت‌ها و مكاتباتش را معدوم مي‌كند. او خودش را به ديگران واضح نشان نمي‌داده و افشا نمي‌كرده. اما يك نكته روشن است و آن اينكه خود فرويد تاكيد داشته كه من تحت‌تاثير فلسفه نيستم و علاقه‌مند هم نيستم گرچه خيلي وقت‌ها اين ادعا يك‌جور افراط به نظر مي‌رسد كمااينكه در زندگينامه‌اش هم گفته كه: من، نيچه و شوپنهاور را خوانده‌آم اما دير خوانده‌ام چون اگر زود مي‌خواندم، مي‌ترسيدم روي من تاثير بگذارد. اين ادعاي او به‌نظر خيلي واقعي نيست يعني از همان مواردي است كه دارد مخفي‌كاري مي‌كند ولي اين كه عامدانه يا رسما به هايدگر اشاره نكرده، بايد بگويم فرويد به هيچ‌كس اشاره نكرده، نه‌تنها هايدگر بلكه هيچ‌كس ديگر. يعني شما هيچ فيلسوف معاصر فرويد را نمي‌بينيد كه فرويد در آثارش به او ارجاع داده باشد يا مدعي باشد كه تحت‌تاثير اوست يا نظري دارد. فرويد به‌خصوص از جانب فرانسوي‌ها به شدت تحت‌ اين انتقاد بود كه حرف‌هاي شما به فلسفه نزديك است نه به علم و فرويد هم مي‌خواست دايما تاكيد كند كه حرف‌هاي من از جنس علم است آن هم به معناي پوزيیتويستي‌اش. طبيعي است در اين فضا او تا جايي كه ممكن است از اظهار علاقه‌اش به فلسفه تبري ‌كند.

 

منبع: روزنامه شرق


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پيوندها